سرویس که اومد دنبالم دیدم به جز من دو تا آقایی که اونها هم از ویلچر استفاده می کردند داخل ماشین هستند. با کسی که دفعه اول می بینمش زیاد وارد بحث و سوال و جواب نمیشم (بخاطر شناختی که ازشون ندارم و بعضی مسائل دیگه) مخصوصا که من تنها خانمه داخل ماشین بودم. یکی از آقایون تقریبا مسن بودند اما آقایی که دکتر صداشون می زدند 3-4 سالی از من بزرگتر بودند. دو سه تا سوال از من شد و من هم پاسخ دادم اما آقای دکتر انگار خیلی حوصله نداشتند و به چهره شون می خورد که در حال تحمل درد شدیدی هستند. سعی کردم در کمال آرامش و با لبخند جوری که ناراحت نشن، سوال کنم: شما پزشکی خوندید؟
بله
ببخشید ضایعه نخاعی هستید؟
بله
تخصص هم گرفتید؟
رفته بودم کشور ...... که تخصصم را اونجا بگیرم. تصادف کردم پرت شدم ته دره نخاعم به شدت آسیب دید مجبور شدم بخاطر خانواده برگردم ایران
الان قصد ندارید درس یا کار را ادامه بدید؟
فعلا دارم روی دستهام کاردرمانی و فیزیوتراپی انجام میدم اگر قدرت دستام برگرده کارم را شروع کنم
انشالله که بر می گرده.....
کلی فکر توی سرم چرخ می زدند. ایشون منتظر بودند تخصص پزشکی بگیرند و برگردند ایران ........ بعد یه حادثه کل زندگی را زیر و رو می کنه. وقتی خودشون از تمام مسائل پزشکی اطلاع داشتند من چه حرفی برای گفتن داشتم؟ پس سکوت کردم!
هر دو آقا می گفتند که در زمان تصادف شون تجربه مرگ داشتند. گفتم که همیشه دوست داشتم با چنین افرادی رو به رو بشم و کلی سوال ازشون بپرسم. جداَ حال و هوای خوبیه؟ راسته که میگن دوست نداشتیم برگردیم به دنیا؟
بله خیلی حس خوبیه. حس سبک سدن، حس آرامش عمیق، بدون احساس هیچگونه دردی
آقای راننده صدای ضبطش را تا آخر زیاد کرده بود و می گفت: اینم برای شما آقای دکتر.
(برای تغییر روحیه و انرژی گرفتن آقای دکتر)
دیگه وقتی برای سوال و کنجکاوی نداشتم. رسیده بودم دم خونه با ذهنی مملو از اتفاقات پیرامون زندگی دکتر.
براشون خیلی دعا کردم ...